خیلی از ما آدم ها در کنار تمام توانایی هایی که داریم، یک خصوصیت خاص از خودمان را بهتر از هر چیز دیگر نمایان و پر رنگ تر می بینیم. یک خصوصیت که می تونه هر چیزی باشه، مثلا هوش بالا، قد بلند، دست خط خوب، ذهن قوی، هنرمند بودن و یا هر خصوصیتی که برای ما جذابه. شاید بعضی از این خصوصیات از ابتدا همراه ما بودند و شاید بعضی از آنها در میانه راه به ما پیوستند. به نظر من خصوصیاتی که با تلاش و کوشش بدست می آیند بسیار جذاب تر از آنهایی هستند که بدون هیچ زحمتی بدست می آید. خیلی از آدم ها خواهان خصوصیاتی هستند که خود هیچ نقشی در اون ندارند، بهتره از سمت دیگرحرف را معنی کنم، خواهان خصوصیات خوبی هستند که به راحتی بدست می آید. داستان دقیقا از همینجا شروع شد که علی را برای اولین بار دیدم ، پسری مغرور و جذاب. کسی که هر چیزی را که برای خوب بودن نیاز بود ، داشت. دانشجوی رشته مهندسی در دانشگاه امیرکبیر، پسری از خانواده ای بنام و محترم. قدی بلند و موهای مشکی که هر بار ، به اولین بار که دیدمش فکر میکنم قند در دلم آب میشود. او با دیگر پسرها فرق داشت. بنظر من با وجود این همه حسن های خوب که به صورت کاملا تصادفی به او رسیده بود. خودِ علی ، پسری خود ساخته و قوی بود. کسی که خود برای داشته هایش تلاش میکرد. برخلاف دیگر هم طبقه هایش خودش برای تحصیل و زندگی کار میکرد و در همه چیز جزء بهترین ها بود. علی توانایی های بسیاری داشت و بهتر است از اولین زمان که او را شناختم تعریف کنم :
من و چند دختر دیگر در کلاس نشسته و همگی در حال صحبت در مورد واحد های مانده و از این جور حرف ها بودیم که یکی از همکلاسی های شیطون که خود را بسیار با نمک می دانست با یک شوخی بسیار بی مزه تکه کاغذی را آتش زد و در درون سطل گوشه کلاس انداخت . در ابتدا گویی اتفاق خاصی رخ نداده است اما دودی که از درون سطل به بیرون آمد بعد از یک توقف کوتاه تبدیل به آتش شد. همه چشم ها به شعله هایی که از سطل بیرون می آمدند خیره شده بود. در ابتدا همگی می خواستند از کلاس بیرون بروند اما حرارت حریق پیش آمده اجازه خروج از کلاس را نمی داد. آنجا بود که صدایی از بیرون کلاس فریاد زد : کنار بایستید ، کنار بایستید. دودی سفید رنگ از بیرون کلاس با فشار به سمت سطل پاشیده شد و همچون مه غلیظی ورودی کلاس را گرفته بود. آنجا بود که اولین بار قهرمان زندگیم را دیدم. همان پسر جذابی که با شجاعت تمام بدون هیچ توقفی آتش را خاموش کرد. علی با کپسول آتش نشانی که از راهرو کناری آورده بود به سرعت آتش را خاموش کرد. صدای آژیر اعلام حریق دانشگاه در آمده بود اما دیگر جای نگرانی نبود. علی توانسته بود آتش را خاموش و این چالش به شدت سخت را مدیریت کند.
مدت ها بود که در ذهنم تصویر علی در زمانی که از میان دودهای حاصل از عمل کردن کپسول آتش نشانی و خاموش شدن آتش هک شده بود. تصویری که قهرمان زندگیم را در خاطرم همیشگی می کرد. دوست داشتم بیشتر از علی بدانم. از این قهرمان که برای کمک کردن به دیگران منتظر هیچ دستوری نمی ماند و خود را به آب و آتش می زد تا بتواند گره از کار دیگران باز کند. حتی شده زمانی که این باز کردن گره به ضرر خودش تمام بشود. او شاگرد اول دانشکده بود و هر دختری با دیدن او چشم هایش گرد شده و رویایی خاص به خود می گرفت. نمی دانم از خوبی های این قهرمان در چگونه جمله ای استفاده باید کرد تا ارزش واقعی او را نمایان کند. زمان گذشت و من بیشتر از قبل او را میشناختم، تا آن روزی که علی با سری پایین انداخته به من نزدیک شد و شروع به صحبت کرد، خجالتی بودنش هم برای من جذاب بود. از من خواهش کرد تا شماره منزلمان را به او بدهم تا خانواده او برای امر خیر با ما تماس بگیرند. شاید آن لحظه با تمام وجود خود را کنترل کردم تا از شدت خوشحالی فریاد نزنم. یعنی تمام آرزوهایم یکجا به باور رسیده بودند؟ پسر رویاهایم برای امر خیر از من شماره می خواهد؟ شاید این یک خواب یا رویا باشد. اما یک حقیقت به شدت شیرین بود. حقیقتی که تمام روزها در انتظارش بودم. من هم با خجالت بسیار شماره منزل را به او دادم. نمی دانم کار درستی بود یا غلط اما این را خوب میدانم که این آرزوی تمام دوران من بود. من و علی یعنی تمام شیرینی زندگی. زمان به سرعت گذشت ، شاید چون خوش گذشت اینقدر سریع بود، آنها در شبی که با خانواده من هماهنگ کرده بودند برای خواستگاری آمدند. من از قبل به مادرم گفته بودم که هیچ مشکلی برای این ازدواج ندارم، خانواده من هم برای انتخاب من احترام قائل بودند تا اینکه پدرم فهمید علی برای بعد از پایان تحصیل میخواهد وارد سازمان آتش نشانی بشود. این موضوع من را هم شکه کرده بود که چرا پسری با تونایی ها و جایگاه او بخواهد وارد آتش نشانی بشود؟ اما حقیقت داشت. پدرم مخالفت کرد و خواستگاری به جلسات بعد و بعدتر کشیده شد. تا بالاخره خانواده من این موضوع را قبول کردند.زمان بسیار سریع تر از چیزی که فکر میکردم می گذشت. علی وارد سازمان آتش نشانی شده بود. شاید خیلی ها با من مخالف باشند اما او همان قهرمانی بود که اولین بار از میان دود و خاکستر وارد شد. این مرد ماموریت های بسیاری را برای نجات دیگران انجام داد. جایگاه خاص او به عنوان یک نجات دهنده برای من جذاب بود. خصوصیتی از علی که بیش از هر جذابیتی برایم جذاب بود. قهرمان زندگی من ، دقیقا آن روز زمستانی را فراموش نمیکنم. تلویزیون آتش سوزی ساختمان پلاسکو را نشان می داد. علی قبل تر با من تلفنی صحبت کرده و اطمینان داده بود که هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد و همه چیز در کنترل است. شاید این را برای آرامش من گفته بود. شاید هم همه چیز درکنترل بوده. من حقیقت را نمی دانم. اما این را خوب می دانم که وقتی آن برج فرو ریخت تمام آرزو های من در کنار بزرگترین قهرمان زندگیم فرو ریخت. قهرمان من با فرو ریختن آن برج به آسمان پر کشید و آن آخرین باری بود که صدای علی را شنیدم و دیگر فقط یاد او مانده بود و قلبی به اقیانوس بی کران. شاید علی های بسیاری در کنار ما زندگی می کنند که قدر بودنشان را نمی دانیم. اما من تمام زندگیم را می دهم تا باری دیگر همراه قهرمانم به آسمانی که او پرکشید خیره شوم.
با امید به روزی بی خطر برای تمامی بشریت تقدیم به تمام شهدای آتش نشانی.
«به قلم : امیرمحمدی»
نیاز به مشاوره دارید؟
021-57854
مشاوره - خرید و شارژ کپسول آتش نشانی داخلی 100
مشاوره و خرید تجهیزات اعلام و اطفای حریق داخلی 108